تاريخ انتشار : ١٣:٢٢ ١٨/٢/١٣٩١

«دارِقیدار»؛ نوشته‌ای در مورد قیدار، برادر فاطمی‌صدر، برادر خانعلی‌زاده، و چیزهای دیگر. (از جناب آرش سالاری)
صفر

دار ِ قیدار، یعنی داری که قالی ِقصه ی قیدار بر آن نشسته است و نقش خورده است. یعنی آن تار و پودهایی که اصل هستند ولی دیده نمیشوند، چارچوب هستند ولی در سایه ی قصه ی قالی رفته اند و دیده نمیشوند. این نوشته در بیان آنهاست. و دار ِ قیدار یعنی داری که سر قیدار آخر بالای آن میرود. حتی اگر خودش نفهمد. حتی اگر خیال کند که زنده است. و این نوشته در بیان آن ست.


یک

قصه ی قیدار، آن چیزی نیست که مهر و فارس و ایسنا و ایبنا در موردش نوشته اند. آن خلاصه ی یک پاراگرافی که یک ماه است همین طور همه بازنشر میکنند. قصه ی مردی که اسمش قیدار است و تنها است و لوطی است و چه و چه. نه. قیدار قصه ی آدمهای دیگری است؛ قصه ی شاهرخ، که قرتی است و آینده از آن اوست و نه قیدار، قصه ی ناصر، که فکر میکند آدم کور رنگها برایش اهمیتی ندارند و قیدار هم، قصه ی میرزا، که تنها کسی است که قیدار را ماورایی نمیبیند، قصه ی صفدر، که قیدار را گران میفروشد و گران تر باز میخرد، و قصه ی هاشم، که از قصه ی قیدار، دق میکند و میمیرد. قیدار، قصه ی قیدار نیست، قصه ی آدمهای دیگری است که در سایه ی قیدار است که دیده میشوند. که قیدار آنقدر دیده شده است که نیاز به قصه شدن ندارد. قصه مال فراموش شده هاست. به قول ما طلبه ها، مال آنها که«حرف»ی هستند و تنهایی، به شمار نمیآیند و دیده نمیشوند، تا وقتی که کنار«اسم»ی بیایند. آن وقت است که دیده میشوند. و قیدار آنقدر«اسمی» است که هم بی نیاز از قصه شدن باشد و هم بشود به خاطرش چهار معنای حرفی دیگر به ساحت وجود بیایند. قیدار قصه ی آنهاست، نه قیدار.
دو

مهدی فاطمی صدر میگوید که روشنفکری دینی، به جمیع اقسامش، هم انحرافی در مسیر دین ورزی است، و هم ناتوان از زایش فکری و صرفا قادر به نفی،«مثل» ِ رضا امیرخانی خود روشنفکر مسلمان دان که به«امام خامنه ای» توصیه میکند به ژنرال پترائوس اقتدا کند. مهدی خانعلی زاده میگوید که روشنفکری دینی، زنده است و پویا و یکه تاز آینده ی عرصه ی دین و تنها راه آن،«برخلاف» ِ رضا امیرخانی که نه روشنفکر است و نه مسلمان که برای«سیدعلی عزیز» نسخه ی رهبری ژنرال پترائوس میپیچد. رضا امیرخانی یک دشمن مشترک کلاسیک است که در بیست سال نیم میلیون نسخه تیراژ، و بیشتر از آن مخاطب، داشته است در میان دقیقا همان کسانی که بالا بر سرشان دعواست.
سه

قیدار همانقدر که به بهانه ی اسمی، شرحی برای چند حرف-شاهرخ و ناصر و میرزا و صفدر- شده است، خودش، کلش، حرفی است و جزئی برای نشان دادن یک کل بزرگ تر که به اش راه ندارد؛ قصه ی یک سید و یک شیخ. سیدی که قصه ی قبیله اش خیلی بزرگ تر از قیدار است و شیخی که او هم قصه ی قبیله اش خیلی بزرگ تر از قیدار است. یکی در منتها الیه سفیدی و دیگری در منتها الیه سیاهی؛ قصه ی سیدِ روحانی ِ مردم دار ِ دین دار، و قصه ی شیخ ِ باز هم روحانی ِ اما حکومت دار و دین ندار. قیدار ناخنکی به قصه ی دور و دراز این دو طایفه هم هست. قصه ای که حقش، چه در سمت روشنش و چه در سمت تاریکش، با هیچ سیصد صفحه و سه هزار صفحه و سیصد هزار صفحه ای ادا نمیشود. اما میشود ناخنکی به آن زد و آدرسی ازش داد، برای ثبت اصلش.
چهار

یدالله رویایی (شماره‌ی 49) میگفت که نویسنده ای(امیرخانی) که خودش را روشنفکر میداند و به ایمانش افتخار میکند و به زبانش عشق میورزد، خمیره ای از بدویت و نطفه ای از جهل و تعصب دارد. یونس تراکمه (شماره‌ی 35)میگفت که بعضی ها(رضا امیرخانی) عمری ملازم رکاب بودند و سفرنامه نوشتند و از همه ی امکانات استفاده کردند و هیچ وقت دغدغه ی چاپ و نشر و پخش نداشتند و حالا هم خود را روشنفکر میدانند. رضا امیرخانی اینجا هم یک دشمن مشترک کلاسیک است. از روشنفکر خارج نشین، تا روزنامه نگار داخل نشین. که کتابهایش یک هفته ای مجوز میگیرند و در هر نمایشگاه و فروشگاه دولتی ای عرضه میشوند.
پنج

قیدار، قصه ی خود قیدار هم هست. اما باز هم به قاعده ی دو قصه ی قبل که در دلش داشت و از خودش مهمتر ولی پنهان بودند، قصه ای که از خودش هم میخواهد بگوید، آن چیزی نیست که در نگاه اول تصور میشود. قصه، قصه ی جلال و جبروت خیره کننده ی یک پدرخوانده نیست، برعکس، قصه، قصه ی آن سمت تاریک این پدرخوانده است؛ قصه ی شکست ها و تلخکامی های بی شمارش. قصه ی خیانت صفدر، قصه ی بزرگی نا به حق شاهرخ، قصه ی نالوطی گری های ناصر، قصه ی درک نکردن های هاشم، قصه ی معنا نفهمی میرزا، قصه ی پرنامی شیخ و گمنامی سید. قیدار قصه ی زوال قیدار است، نه آن چیزی که ظاهرش میگوید، قصه ی خدایگانی قیدار. و پایان کتاب، نشانه ی اصل بودن این قصه است نه آن؛ جایی که قیدار میفهمد دیگر زمان زمینی او گذشته است و از گنده نامی، باید به گمنامی برسد. جایی که قیدار برای همیشه میرود، و خودخواسته میرود.
شش

با تمام تمام کاستی ها، اما؛ اگر نشت نشا نوشتن نسخه دادن برای یک مشکل اجتماعی نیست، اگر نفحات نفت نوشتن نسخه دادن برای یک مشکل اقتصادی نیست، اگر جانستان کابلستان نوشتن نسخه دادن برای یک مشکل فرهنگی نیست، پس دیگری چه چیزی در میدان بودن و کار ایجابی کردن است؟ دیگر به عنوان یک روشنفکر دینی چه کار باید کرد تا متهم به تنزیهی و صرفا منتقد بودن نشد؟ و اگر کار روشنفکر دینی، فکر کردن و خلق جدید کردن است و نه تقلید و ادامه دادن گذشته، چگونه میتوان از او انتظار داشت که حتما فلان جور فکر کند و حتما به فلان نتیجه برسد؟ و بعد که به نتیجه ی دیگری رسید(حتا اگر بر فرض غرب ستایی باشد، حتا اگر نسخه ی نامانوس دادن باشد)، اگر قرار به اخراجش بالکل از روشنفکری باشد، پس دیگر فرق روشنفکری با جمود در چه خواهد بود؟ و اگر نویسنده ای به چیزی اعتقاد داشته باشد، آیا دیگر حق نوشتن ندارد؟ آیا اعتقاد داشتن، جرمی است که جزایش منع شدن از نوشتن است؟ و اگر کسی زمانی به حق یا به نا حق، از امتیازی سود برد، دلیل میشود که نویسنده ی خوبی نیست؟ آیا مورد ایراد بودن شخصیت کسی، لاجرم دلیل بر ضعیف بودن آثارش میشود؟
هفت

قیدار، وقتی که قصه ی تقصیرهاست، گناه زوال یک سلسله، لاجرم باید قصه ی مقصرها هم باشد، مقصرهایی که تقصیرهایشان قصه شده است. متهم قصه ی قیدار کیست؟ پهلوی پسر که زمین و میدان را داد به شاهرخ؟ شیخ حکومت دار که سید دین دار مردم دار را خانه نشین کرد؟ صفدر که با خیانتش قیدار را ناگریز به پذیرفتن ناصر نالوطی کرد؟ متهم قصه ی قیدار، ولی در واقع هیچ کدام از اینها نیست. متهم، فقط یک نفر است؛ خود ِ قیدار. قیداری که بی سیاستی اش کاری کرد که صفدر خیانت کند. قیداری که بی کیاستی اش کاری کرد که میدان به دست شاهرخ بیفتند. و قیداری که کوتاهی سلسله اش در طول تاریخ کاری کرد که سید و سیدها خانه نشین بشوند. و بعد بشود آنچه که شد. تنها مقصر قصه ی قیدار، خود قیدار است. حتا اگر خودش نداند. حتا اگر خودش نفهمد و خیال کند که گمنامی اش به اختیار خودش و انتهای مراحل سلوکش است. که گمنامی، سقوط قیداری است که نتوانسته سلسله اش را نگه دارد و از سر ناتوانی فرار را ترجیح داده است به ایستادن. قیدار قصه ی یک زوال خودخواسته است، زوال کسی که از مدتها قبلش نخواسته یا نتوانسته که کاری بکند و نادانسته خودش را در ورطه ی زوال قرار داده است. قصه ای فقط با یک مقصر که خوب بودنش چیزی از مقصر بودنش کم نمیکند، قیدار.
هشت

و در اینجای قصه، رضاامیرخانی همان قیدار است، وقتی که سکوت میکند و توضیح نمیدهد. وقتی که اجازه میدهد سوءتفاهم ها پیرامونش رشد کنند و سعی ای در برطرف کردنشان نمیکند. قصه ی او میتوانست این طوری نباشد و به اینجا نکشد. اگر از روز اول برای هواداران انقلابی اش جنس انقلابی بودنش را توضیح میداد. اگر میگفت که نه باجی داده و نه صدقه ای گرفته که بخواهد روزی پس بدهد. اگر میگفت که آن سفرنامه را از سر اعتقاد نوشته و از سر مزد کار کردن است که حتا اگر سکوت هم باشد، دِینی است که روزی باید ادا شود. و اگر اجازه نمیداد که کتابش یک هفته ای مجوز بگیرد، وقتی که کتابهای دیگران شش ماه و یک سال و سه سال در انتظار مجوز میماند. اگر اجازه نمیداد که کارهایش محل سوءاستفاده ی اعتقادی دیگران قرار بگیرد. اگر توضیح میداد که کتابهای او هم حذفیاتی دارند. اگر صادقانه حرف زدن را به صادقانه سکوت کردن ترجیح میداد. قیدار این قصه ی به ظاهر پر مقصر و پر کینه ورز، خودش است که دارد کار خودش را تمام میکند. خودش است که مقصر است و دارد روزگارش را به زوال میکشاند. و در آئین این قیدار، برخلاف تصورش، هنر در گمنامی و زوال نیست، هنر در ماندن و عمل کردن است. هنر زنده نگاه داشتن آئین و سلسله ای است که دور نیست از فراموش شدن. اگر قیدارها نخواهند که قیدار باشند..

  نظرات
نام:
پست الکترونيک:
وب سايت / وب لاگ
نظر:
 
   
 
   
   صفحه نخست
   يادداشت
   اخبار
   تازه ها
   يادداشت دوستان
   کتابها
   درباره نويسنده
   تيراژ:٨٦٠٢٥٠
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
 

 
بازديد کننده اين صفحه: ٧٣٧٤
.کليه حقوق محفوظ است
© CopyRight 2008 Ermia.ir & Amirkhani.ir
سايت رسمي رضا اميرخاني
Because when the replica watches uk astronauts entered the replica watches sale space, wearing a second generation of the Omega replica watches, this watch is rolex replica his personal items.